آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.3.29 عید مبعث

دخملی جونم عاشقتم صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم صورتم رو بشورم اومدم دیدم دخملی بیدار شده و  نشسته رو مبل و منو نگاه میکنه عاشق نگاه کردنتم مامانی. آنا طبق معمول در کنار عروسکاهاش . دیروز با عمه فرانک که صحبت میکردم قرار بود بریم بیرون و اونا دوست داشتن بریم تیراژه و بعدش سرزمین عجایب و از اونجا که ما تازه شهر بازی رفته بودیم نمیدونستم بریم یا نه ؟ ولی بابایی جون گفت بریم و بخاطر شما کاری نمیشد کرد؛ صبح بعد کلی بازی و ظهر هم بعد خوردن ناهار هر کاری کردیم طبق معمول نخوابیدی ونگذاشتی ما هم بخوابیم ساعت یک ربع به شش حرکت کردیم تا به قرارمون برسیم - طرفای غروب باد و طوفانی بلند شد که نم نم بارون رو میشد دید...
30 خرداد 1391

90.3.28

صبح شد و ما هم طبق معمول بعد خوردن صبحونه نمیدونستیم چیکار کنیم البته شما که میدونستی چون بازم ازم خواستی عمو پورنگ رو بزارم تا نگاه کنی و من دیگه کلافه شده بودم آخه هر روز و هر ساعت حالم دیگه از عمو پورنگ بهم میخوره . بعد گفتی واسم آهنگ بزار برقصم و کلی شادی کردی. تازگیها یاد گرفتی علامت پیروزی رو نشون بدی . ببین دخملی چه حرصی میزنه جانم . ادامه داره ...............   دخملی خسته شده اینقدر شیطونی کرد. بعد شیطنتها و خوردن ناهار تصمیم گرفتیم بریم آب بازی دیگه حموم کردن اسم آب بازی واسه تو داره و به بهونه آب بازی میریم حموم . وای خدا دخملی لخت شده. طرفای غروب بعد حموم و...
29 خرداد 1391

90.3.27

سلام عشقم   خوب شنبه هم اومد و دوباره یه هفته دیگه در راه داریم که امیدوارم به خوبی و خوشی بگذره ما که موندنی شدیم تو این خونه تا سال دیگه انشاله بشه یه تحولاتی بدیم تا روحیه امون عوض شه شاید قسمته که اینجا باشیم و یهو بریم خونه خودمون ؛ صبح از اونجایی که سپیده جون اینا ساعت ٩ رفتن و ماهم بیدار بودیم بعد انجام کارها خواستم که باهام بریم بیرون و این پیشنهاد خودت بود ولی یه قشقری راه انداختی که خیلی عصبانی شدم دیگه حوصله ام رو سر بردی و لباس هم نمیپوشیدی و منهم صرف نظر کردم و تا یکساعت اعصابم رو بهم ریختی اینقدر بهونه گرفتی و گریه کردی اما بعدش دوباره دخمل خوبی شدی و کلی عکس ازت گرفتم . بعد خ...
28 خرداد 1391

جمعه

صبح ساعت 10 بیدار شدیم و شروع به آشپزی آخه قرار بود سپیده جون اینا بیان و نمیدونستم چی بپزم ولی بهر حال یه تصمیمی گرفتم و شما هم با بابایی رفتین بیرون واسه خرید ؛ برگشتنی دیدم دوباره مثل اینکه تو مغازه چشات به تخم مرغهای رنگی شانسی افتاده بود و طبق گفته بابایی رو یه پا موندی که اونو میخوام البته میدونم که با یک بار گفتن بابایی خریده آخه اون خیلی هوای دخملی رو داره .... بعد خوردن ناهار و شستن ظروف و خوردن تنقلات و حرف وخنده تصمیم گرفتیم بریم یه جایی ولی چون برنامه ایی نداشتیم هر کی یه پیشنهاد داد داریوش جون گفت بریم موزه سعد آباد من و سپیده جون هم با پاساژ موافق بودیم و بابایی پدرام هم فرقی نمیکرد براش ولی در نهایت فقط رفتیم بیرون یه دو...
27 خرداد 1391

91.3.25

  عروسکم عاشقتم خوبی دخملکم ؟ امروزم یه روز دیگه از روزهای خوب خداست ببین چه جوری خودمو دلخوشی میدم میخوام خودم روحیه از دست رفته ام رو سروسامان بدم صبح از خواب بیدار شدم و دیدم مثل یه ماه کوچولو خوابیدی ترجیح دادم از تخت بلند شم و به کارها برسم ولی خوب کاری هم نداشتم زمان هم زود زود میگذشت گفتم زنگ بزنم به مامان محیا جون بریم بازار ولی کار زیاد داشتن و ترجیح دادن خونه بمونن و با خودم گفتم بریم پشت خونه واز  فروشگاهی که اونجا بود خریدهایی رو که داشتم رو تهیه کنم و بعد خوردن صبحونه و بزور آماده شدن شما راهی شدیم خواستم زیاد راه نریم که خسته نشی و باماشین رفتیم تو ماشینم یه آقاهه همش شما رو ناز میداد و به من میگفت حی...
27 خرداد 1391

91.3.24

سلام عشقم صبح ازمن زودتر بیدار شدی و درخواست شیر کردی منم با یه خستگی شدید بیدار شدم و دیدم ساعت ٧:٣٠  و به زور رفتم که واست شیر داغ کنم بعد خوردنش دوباره خوابیدی و من هم تو یه خواب و بیداری رفتم تا ساعت ١٠ ؛ که دیدم دوباره صدات میاد که متین متین شیر میخوام جدیدا منو متین صدا میکنی و من خیلی خوشم نمیاد ولی چه کنم شاید در آینده دوباره مامان بشم . بعد خوردن صبحونه و صحبت با سپیده جون که فهمیدم احتمالا فردا میان ، رفتم سراغ کارهای خونه و شما هم نشستی تا کارتون نگاه کنی و بعد نگاه کردن عمو پورنگ که عشق شماست رفتی سراغ کارتون اسو و الانم داری اونو نگاه میکنی .جدیدا هم یاد گرفتی تو تبلیغات بین کارتون هر چی میبینی میگی بخر ؛ الان...
25 خرداد 1391
1